#اجازه هست برايت بميرم
#پارت6
نمیدونم چقدخواب بودم اما وقتى که بیدارشدم،
لباسهام تنم بودند.
به اطرافم نگاکردم.اتاق تاریک بود.به سختی ازجام
بلند شدم . چادرم گوشه ی اتاق افتاده بود!...بسمتش رفتم...بادستای کم جون و لرزونم چادر و بلند
کردم...بابه یاد اوردن اتفاق دیشب بازگریه کردم وچادر
و روی زمین انداختم: من دیگه پاک نیستم نمیتونم این
چادر و سرم کنم!...
چادررو برنداشتم و ازاتاق خارج شدم...چندتا دختر و
پسر توسالن پایین نشسته بودن و باهم ميگفتن و
میخندیدند.
فرهاد مشغول پچ پچ کردن توگوش همون دختر دیشبی
بود...
بدون اینکه بهشون توجه کنم بسمت در خروجی رفتم.
همه شون با تعجب ب سرو صورت وضعم نگا میکردند.
دلیل نگاههاشون رو نفهمیدم !...حتما دلشون بحالم
سوخته بود!...
آرش بسمتم اومد و گفت :بذار کمکت کنم!...
تموم نفرتمو تو چشمهام ريختم وگفتم : ميدونم خدارو
نميشناسين و اعتقادى بهش ندارى اما ازخدامیخوام
بلایی ک سر من اوردی سرناموست بیاره!....
آرش باخشم به سمت فرهاد برگشت و بعد با سرعت
از خونه خارج شد.
منم باقدم هايى سست و ناميزون بسمت خیابون رفتم.
اولین ماشینی که جلوم ایستاد، سوارشدم.
راننده بسمتم برگشت و گفت :حالتون خوبه خانم؟!
__ به این ادرس برین لطفا !
تمام طول راه بی صدا اشک میریختم،تااینکه
راننده جلوی درخونه مادرم نگه داشت!
از ماشین پیاده شدم و زنگ خونه روزدم.مامانم مثل
همیشه باصدای ارومش جواب پارت ۶ و ۷ و۸...
ادامه مطلبما را در سایت پارت ۶ و ۷ و۸ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : romanraman بازدید : 241 تاريخ : دوشنبه 20 آذر 1396 ساعت: 3:59